کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید. (کوروش کبیر)
خوش آمدید - امروز : پنج شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • A
    خانه » تفریح و سرگرمی » داستان های کوتاه » داستان شب زفاف و عروسی عمه جانم

    داستان شب زفاف و عروسی عمه جانم

    عمه کوچکم در ۳۸ سالگی ازدواج کرد.از خواهر های دیگر زیبا تر و با کلاس تر بود و همین باعث شده بود که در انتخاب شوهر خیلی سخت گیر باشد.مثالش یک مهندس کشتی که دوست پدرم است.خیلی خوش تیپ و پولدار و خوش اخلاق،تنها عیبش کم مو بودنش بود که مورد پسند عمه واقع نشد.آخرش او الان یک زن خیلی خوب خوشگل دارد اما عمه جانم …

    بیست سالش که بود خواهر زاده یکی از دوستانش خواستگارش بود.همیشه می گفت او از نظر فرهنگی به ما نمی خورد.قدش کوتاه است و… اما تقدیر خواست که ۱۸ سال بعد با همان که کنارش نمی توانست کفش پاشنه بلند بپوشد و اصلا مویی هم نداشت ازدواج کند.

    آن روز من ۱۴ ساله بودم.نیمه شعبان بود و ما عروس را به خانه اش برده بودیم و بزرگتر ها رفته بودند که دست به دستشان بدهند.که عمه ام سراسیمه از اتاق بیرون آمد.مادرم را کناری کشاند و خواست که نرویم خانه تا مادر شوهر و خاله شوهر و زندایی شوهرش بروند و آرام چیزهایی گفت و مادرم به صورتش سیلی کوچکی زد و شورا را خبر کرد.

    جلسه ای متشکل از دیگر عمه ها و زن عمو و مادرم تشکیل شد.آن ها که فکر می کردند که من اطلاعی از چگونگی عروسی کردن(!) ندارم می گفتند که در کلاس یادشان داده اند و میدانند که باید چگونه عروسی کنند.رسمشان است خوب.مادرم می گفت نمی شود که کسی در این شب خانه آدم بماند و این دوره و زمانه چه کسی این کار ها را می کند؟شاید آنها نخواهند همین امشب کاری کنند بنابر این همه نشستند تا جبهه رغیب، میدان را خالی کند.

    دوست عمه ام می خواست به زور خواهرش را ببرد که مادر شوهر می گفت وا نمی شود من کجا بروم؟حتما حتما باید با خاله بزرگه و زندایی اینجا بمانم .شاید بچه ام آبی چیزی بخواهد و  اصرار می کرد که سریع جایمان را در اتاق کناری اتاق خواب بیندازید و من می روم که لباس هایم را عوض کنم.

    ناگهان داماد از اتاق بیرون آمد .به زبان خودشان با مادر صحبت کرد و او راضی به رفتن شد.اما موقع خداحافظی بلند و جوری که همه بشنوند گفت :«الف!ازت نمی گذرم.من آرزو داشتم که امشب را برای تو ببینم اما نگذاشتند .»

    ما هم در ساعت ۴ صبح صحنه را ترک کردیم و تنهایشان گذاشتیم تا عروسی کنند.

    امتیاز 3.78 ( 9 رای )
    برچسب ها : ,

    اخبار

    آرشیو

    گالری عکس

    آرشیو

    اس ام اس های تازه

    آرشیو

    آهنگ های پیشواز

    آرشیو
  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • خرید کتاب مکانیک زبان اصلی
  • دانلود فایل های زبان اصلی خودرو
  • افست کتاب لاتین
  • خرید کتاب خارجی pdf
  • چاپ کتاب لاتین
  • کتب چشم پزشکی زبان اصلی
  • هاردکپی کتاب های دندانپزشکی
  • منابع اورجینال پزشکی بالینی
  • خرید کتاب زبان اصلی فیزیک
  • خرید کتاب زبان اصلی فیزیک کوانتومی