بایگانی برچسب ها: داستان آموزنده

داستان آموزنده «مداد سیاه»

داستان آموزنده «مداد سیاه»

داستان آموزنده | داستان | مدرسه | تنبیه | داستان | داستانهای خواندنی (۲) داستان آموزنده «مداد سیاه» عبارات مهم : داستان آموزنده – داستان داستانهای آموزنده داستان آموزنده «مداد سیاه» از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه ارزش در مدرسه شنیدم. مرد اول می گفت: «چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. هنگامی که به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی مسئولیت و بی حواس هستم. آ...

ادامه مطلب

داستان آموزنده «اسکناس مچاله»

داستان آموزنده «اسکناس مچاله»

داستان آموزنده | داستان | احساس | اسکناس | داستانهای خواندنی (۲) داستان آموزنده «اسکناس مچاله» عبارات مهم : داستان آموزنده – داستان داستان آموزنده اسکناس مچاله داستان آموزنده «اسکناس مچاله» یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به ی...

ادامه مطلب

داستان آموزنده «نجات زندگی»

داستان آموزنده «نجات زندگی»

داستان آموزنده | نجات زندگی | داستان | فرزند | زندگی | متشکرم | داستانهای خواندنی (۲) داستان آموزنده «نجات زندگی» عبارات مهم : داستان آموزنده – نجات زندگی داستان آموزنده «نجات زندگی» داستان آموزنده «نجات زندگی» طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشدروزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر فرزند ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کر...

ادامه مطلب

داستان آموزنده طمع

داستان آموزنده طمع

داستان آموزنده | پرستار | داستان | قانون | فرزند | داستان | داستانهای خواندنی (۲) داستان آموزنده طمع عبارات مهم : داستان آموزنده – پرستار داستانهای آموزنده داستان آموزنده طمع پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این فرزند برسید ماشین بهش زد و فرار کرد … پرستار : این فرزند نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از...

ادامه مطلب

داستان کوتاه آموزنده و بخشش خداوند

داستان کوتاه آموزنده و بخشش خداوند

داستان کوتاه آموزنده و بخشش خداوند داستان کوتاه آموزنده و بخشش خداوند داستانک زیبای خدا پشت پنجره ایستاده جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت. جانی وحشت زده شد، لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش ه...

ادامه مطلب