باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست.(کوروش کبیر)
خوش آمدید - امروز : شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • A
    خانه » دنیای مد » بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین شعرهای نو و سپید

    بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین شعرهای نو و سپید

    سهراب سپهری | پنجره | زندگی | باران | آسمان | سرنوشت | ادبیات،شعر و داستان‌

    بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین شعرهای نو و سپید

    بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین شعرهای نو و سپید 

    دراین مقاله عالی ترین شعرهای نو پارسی از عالی ترین شاعران شعر نو و سپید رابه شـما معرفی میکنیم، شعرهایی با زبان باعشق و راحت کـه پندهایی بافایده راجع به زندگی رابه مـا می دهند، اشعاری کـه در تقابل با تاریکی هـای دنیا نور سپید را روشن رابه مـا نشان می دهند و مـا رابه فکر وا می دارند. شعرهای پارسی تنها گنجینه هـای زنده از تمدن بلاد بزرگ پارس هستند و درس هایي آموزنده دارند.

    البته سوژه امروز مجله پارس ناز شعرهای نو هستند، زنجیر کلمه ها از شاعران بزرگی همچون: سهراب سپهری، فریدون مشیری، کارو، دکتر علی شریعتی، کیوان شاهبداغی، و… این شعرهای بـه قدری قشنگ هستند کـه دل مان می خواد انها رابا خط زیبای پارسی رو تابلویی بزرگ بنویسیم و روی دیوارهای منزل مان قرار دهیم تا هر لحظه انها را مرور کنیم، در ادامه همراه با مـا این شعرهای را مرور کنید.

    بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین شعرهای نو و سپید

    نیما یوشیج « تـو را مـن چشم در راهم »

    تـو را مـن چشم در راهم

    سهراب سپهری | پنجره | زندگی | باران | آسمان | سرنوشت | ادبیات،شعر و داستان‌

    شباهنگام

    کـه میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی

    وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

    تـو را مـن چشم در راهم

    شباهنگام

    در آن دم کـه بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

    بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین شعرهای نو و سپید

    در آن نوبت کـه بندد دست نیلوفر بـه پای سرو کوهی دام

    گرم یاد آوری یا نه

    مـن از یادت نمی کاهم

    تـو را مـن چشم در راهم…

    سهراب سپهری | پنجره | زندگی | باران | آسمان | سرنوشت | ادبیات،شعر و داستان‌

     

    فریدون مشیری « آینده »

    جان می دهم بـه گوشه زندان سرنوشت

    بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین شعرهای نو و سپید

    سر رابه تازیانه اش خم نمیکنم

    افسوس بر دوروزه هستی نمیخورم

    زاری براین سراچه ماتم نمی کنم

    ……….

    با تازیانه هـای گرانبار جانگداز

    پندارد آنکه روح مرا رام کرده اسـت

    جان مشکل ام نگر، کـه فریبم نداده اسـت

    این بندگی، کـه زندگیش نام کرده اسـت

    ……….

    بیمی بـه دل زمرگ ندارم، کـه زندگی

    جز سم غم نریخت شرابی بـه جام مـن

    گر مـن بـه تنگنای ملال آور حیات

    آسوده یکنفس زده باشم حرام مـن!

    تا دل بـه زندگی نسپارم،بـه صد فریب

    میپوشم از کرشمۀ هستی نگاه را

    هر صبح و شب صورت نهان میکنم بـه اشک

    تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

    ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

    مـن راهِ آشیان خود از یاد برده ام

    یکدم مرا بـه گوشۀ ساده مرا رها مکن

    با مـن تلاش کن کـه بدانم نمرده ام!

    ای آینده مرد نبردت منم بیا!

    مجروح دگر بزن کـه نیافتاده ام هنوز

    شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

    روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

    ……….

    ای سرنوشت، هستی مـن در نبرد توست

    بر مـن ببخش زندگی جاودانه را 

    منشین کـه دست فوت زبندم رها کند

    محکم بزن بـه شانه مـن تازیانه را

     

    قایقی خواهم ساخت « سهراب سپهری »

    قایقی خواهم ساخت

    خواهم انداخت بـه آب

    دور خواهم شد از این خاک غریب

    کـه در آن هیچ کسی نیست کـه در بیشه عشق

    قهرمانان را بیدار کند.

    ……….

    قایق از تور تهی

    و دل از آروزی مروارید،

    همان گونه خواهم راند

    نه بـه آبیها دل خواهم بست

    نه بـه دریا ـ پریانی کـه سر از آب بدر می آرند

    ……….

    ودر آن تابش تنهایی ماهی گیران

    می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

    همان گونه خواهم راند، همان گونه خواهم خواند

    دور باید شد، دور

    ……….

    مرد آن شهر، اساطیر نداشت

    زن آن شهر بـه سرشاری یک خوشه انگور نبود

    هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد

    چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود

    دور باید شد، دور

    شب سرودش را خواند

    نوبت پنجره هاست

    ……….

    همان گونه خواهم راند، همان گونه خواهم خواند

    پشت دریاها شهری ست

    کـه در آن پنجره ها رو بـه نمایان شدن باز اسـت

    بامها جای کبوترهایی اسـت، کـه بـه فواره هوش بشری می نگرند

    دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی اسـت

    مردم شهر بـه یک چینه چنان می نگرند

    کـه بـه یک شعله، بـه یک خواب لطیف

    خاک موسیقی احساس تـو را میشنود

    و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

    ……….

    پشت دریا شهری ست

    کـه درآن وسعت خورشید بـه اندازه چشمان سحرخیزان اسـت

    شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

    پشت دریاها شهری ست

    قایقی باید ساخت…

     

    کیوان شاهبداغی « زندگی یعنی چـه »

    شب آرامی بود

    می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

    زندگی یعنی چـه؟

    ………..

    مادرم سینی چایی در دست

    گل لبخندی چید، هدیه اش داد بـه مـن

    خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

    لب پاشویه نشست

    ……….

    پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

    شعر قشنگی خواند، و مرا برد، بـه آرامش زیبای یقین

    ……….

    با خودم میگفتم:

    زندگی، راز بزرگی اسـت کـه در مـا جاریست

    زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

    رود دنیا جاریست

    زندگی، آبتنی کردن دراین رود اسـت

    وقت رفتن بـه همان عریانی؛ کـه بـه هنگام ورود آمده ایم

    دست مـا در کف این رود بـه دنبال چـه می گردد؟

    هیچ!

    ……….

    زندگی، وزن نگاهی اسـت کـه در خاطره ها می ماند

    شاید این حسرت بیهوده کـه بر دل داری

    شعله گرمی امید تـو را، خواهد کشت

    زندگی درک همین اکنون اسـت

    زندگی شوق رسیدن بـه همان

    فردایی اسـت، کـه نخواهد آمد

    ……….

    تـو نه در دیروزی، و نه در فردایی

    ظرف امروز، پر از بودن توست

    شاید این خنده کـه امروز، دریغش کردی

    آخرین وقت همراهی با، امید اسـت

    زندگی یاد غریبی اسـت کـه در سینه خاک

    بـه جا می ماند

    زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

    زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

    ……….

    زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

    زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

    زندگی، ترجمه روشن خاک اسـت، در آیینه عشق

    زندگی، فهم نفهمیدن هاست

    ……….

    زندگی، پنجره ای باز، بـه دنیای وجود

    تا کـه این پنجره باز اسـت، جهانی با ماست

    آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

    فرصت بازی این پنجره را دریابیم

    ……….

    در نبندیم بـه نور، در نبندیم بـه آرامش پر مهر نسیم

    پرده از ساحت دل برگیریم

    رو بـه این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

    زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر اسـت

    وزن خوشبختی مـن، وزن رضایتمندی ست

    ……….

    زندگی، شاید شعر پدرم بود کـه خواند

    چای مادر، کـه مرا گرم نمود

    نان خواهر، کـه بـه ماهی ها داد

    ……….

    زندگی شاید آن لبخندی ست، کـه دریغش کردیم

    زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

    زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

    لحظه آمدن و رفتن مـا، تنهایی ست

    ……….

    مـن دلم می خواهد

    قدر این خاطره را دریابیم

     

    نیا باران « شاعر نامشخص »

    شعر نیا باران شعر قشنگی اسـت ولی مـا هر چـه گشتیم نتوانستیم نام این شاعر را پیدا کنیم، هستند کسانی کـه این را از خود می دانند، کسانی هم هستند کـه با جواب دراین شعر تغییراتی را در آن بوجود آورده اند، ولی هنوز هم شاعر مهم نامشخص اسـت و مـا هم فقط شعر را جهت تان می نویسیم.

    نیا باران

    زمین جای قشنگی نیست

    مـن از جنس زمینم خوب می دانم، کـه

    دریا، بزرگراه ی تـو

    ماهی بیچاره را در تور ماهیگیر گم کرد…

    ……….

    نیا باران

    زمین جای قشنگی نیست

    مـن از جنس زمینم خوب می دانم

    کـه گل در عقد زنبور اسـت

    اما یک طرف سودای بلبل

    یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست میدارد…

    ……….

    نیا باران

    زمین جای قشنگی نیست

    مـن از جنس زمینم، خوب می دانم

    کـه این جا جمعه بازار اسـت

    و دیدم علاقه را در بسته هـای زرد کوچک نسیه میدادند…

    ……….

    نیا باران

    زمین جای قشنگی نیست

    در این جا قدر مردم رابه جو اندازه میگیرند…

    ……….

    نیا باران

    پشیمان میشوی از آمدن

    زمین جای قشنگی نیست

    در ناودان ها گیر خواهی کرد…

    ……….

    نیا باران

    در این جا قدر نشناسند مردم

    دراین شهر، شعر حافظ رابه فال کولیان اندازه میگیرند…

     

    کارو « کفر نمیگویم پریشانم »

    خدايا كفر نمي گويم پریشانم، چـه می خواهي تـو از جانم؟!

    مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

    خداوندا!

    اگر روزی بشر گردی

    ز حال بندگانت با خبر گردی

    پشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

    ……….

    خداوندا!

    اگر روزی ز عرش خود بـه زیر آیی

    لباس فقر پوشی

    غرورت را جهت تکه نانی، بـه زیر پای نامردان بیاندازی

    و شب آهسته و خسته، تهی دست و زبان بسته

    بـه سوی منزل باز آیی

    زمین و آسمان را کفر می گویي، نمی گویی؟!

    ……….

    خداوندا!

    اگر در روز گرما خیز تابستان

    تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

    لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

    و قدری آن طرف تر، عمارت هـای مرمرین بینی

    و اعصابت جهت سکه ای این سو و آن سو در روان باشد

    و شايد هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد

    زمین و آسمان را کفر می گویی

    نمیگویی؟!

    ……….

    خداوندا اگر با مردم آميزي

    شتابان در پي روزي

    ز پيشاني عرق ريزي

    و شب آزرده و دل خسته، تهي دست و زبان بسته

    بـه سوي منزل باز آيي

    زمين آسمان را کفر مي گويي، نمي گويي؟

    ……….

    خدايا خالقا بس کن جنايت را، تـو ظلمت را

    تـو خود پادشاه تبعيضي

    تـو خود يک فتنه انگيزي

    يکي را همچون مـن بدبخت

    يکي را بي دليل آقا نمي کردي

    جهاني را چنين غوغا نمي کردي

    دگر فرياد ها در سينه ی تنگم نمي گنجد

    دگر آهم نمي گيرد، دگر اين سازها شادم نمي سازد

    دگر از فرط مي نوشي

    مي هم مستي نمي بخشد

    دگر در جام چشمم باده شادي نمي رقصد

    نه دست گرم نجوائي بـه گوشم پنجه مي سايد

    نه سنگ سينه ی غم چنگ صدها ناله مي کوبد

    اگر فريادهايي از دل ديوانه برخيزد

    براي نا مرادي هـای دل باشد

    ……….

    خدايا گنبد شکارچي يعني چـه؟

    فروزان اختران ثابت سيار يعني چـه؟

    اگر عدل اسـت اين بعد ستم ناهنجار يعني چـه؟

    بـه حدي درد تنهايي دلم را زحمت مي دارد

    کـه با آواي دل خواهم کشم فرياد و برگويم

    خدايي کـه فغان آتشينم در دل سرد او بي اثر باشد خدا نيست ؟!

    شـما ای مولياني کـه مي گوييد خدا است و براي او صفتهاي توانا هم روا داريد!

    بگوييد تا بفهمم، آیا اشک مرا هرگز نمي بيند؟

    چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمي گويد؟

    چرا او اين چنين کور و کر و لال اسـت؟

    و يا شايد دگر پر گشته اسـت آن طاقت و صبرش

    کنون از دست داده آن صفتها را

    چرا در پرده مي گويم

    خدا هرگز نمي باشد

    ……….

    مـن امشب ناله ني را خدا دانم

    مـن امشب ساغر مي را خدا دانم

    خداي مـن دگر ترياک و گرس و بنگ مي باشد

    خداي مـن شراب خون رنگ مي باشد

    ……….

    خدا هيچ اسـت، خدا پوچ اسـت

    خدا جسمي اسـت بي معني

    خدا يک لفظ شيرين اسـت

    خدا رويايي رنگين اسـت

    ……….

    شب اسـت و ماه ميرقصد

    ستاره نقره مي پاشد

    و گنجشک از لبان شهوت آلوده ی زنبق بوسه مي گيرد

    مـن ولی سرد و خاموشم!

    مـن ولی در سکوت خلوتت آهسته مي گريم

    اگر حق اسـت زدم زير خدايي!!!

    عجب بي پرده امشب مـن سخن گفتم

    ……….

    خداوندا

    اگر در نعشه ی افيون از مـن مست گناهي سر زد ببخشيدم

    ولي نه؟! آیا مـن روسيه باشم؟

    چرا غلاده ی تهمت مرا در گردن آويزد؟

    خداوندا

    تـو در قرآن جاويدت هزاران وعده ها دادي

    تـو مي گفتي کـه نامردان بهشتت را نمي بينند

    ولي مـن با دو چشم خويشتن ديدم

    کـه نامردان بـه از مردان

    ز خون پاک مردانت هزاران کاخها ساختند

    خداوندا بيا بنگر بهشت کاخ نامردان را

    خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت را، بس کن تـو ظلمت را

    ……….

    تـو خود گفتي اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرمايد

    تـو وی را با صليب عصيانت مصلوب خواهي کرد

    ولي مـن با دو چشم خويشتن ديدم پدر با نورسته خويش گرم ميگيرد

    برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام ميگيرد

    نگاه شهوت انگيز پسر دزدانه بر اندام مادر مي لرزد

    قدم ها در بستر فحشا مي لغزد

    چـه شد…قولت!؟

    اگر مردانگي اين اسـت

    بـه نامردي نامردان سوگند

    نامرد نامردم اگر دستي بـه قرآنت بيالايم!

    ……….

    خداوندا تـو مسئولی

    خداوندا تـو می داني کـه انسان بودن و ماندن

    دراین دنیا چـه سخت اسـت

    چـه رنجی می کشد آنکس کـه انسان اسـت و از احساس سرشار اسـت!

     

    مرا یاد کنی یا نکنی « سهراب سپهری »

    تـو مرا ياد کني يا نکني

    باورت گر بشود گرنشود

    حرفی نیست

    اما نفسم می گیرد

    درهوایی کـه نفس هـای تـو نیست

    ……….

    در هوایی كه نفس هـای مـن اسـت 

    زندگی است ولی شادی نیست،

    باورت گر بشود گر نشود 

    عاشقی هست، وفاداری نیست

    ……….

    مـن ترا ياد كنم از دل و جان 

    در هوایی 

    كه نفس هـای مـن اسـت

    سینه ی مـن ای دوست 

    پُرِ از زخم دل اسـت

    تـو فقط باور کن 

    مرهم زخم مـن اسـت

    ………..

    تـو بگو ، با چـه زبان؟ با چـه دلی؟

    بـه همه ی عالم و آدم گویم 

    ……….

    تـو کـه رفتی 

    مـن هنوز، عطر ترا می بویم،

    مـن هنوز در اشعارت

    رد ترا می جویم

    ……….

    تـو مرا باور كن در همه ی حال

    مـن از ته دل نام ترا می خوانم

    رسول یونان « مـن از این جا خواهم رفت »

    این شهر

    شهر قصه هـای مادر بزرگ نیست

    کـه قشنگ و آرام باشد

    آسمانش را

    هرگز آبی ندیده ام

    مـن از این جا خواهم رفت

    و فرقی هم نمی کند

    کـه فانوسی داشته باشم یا نه

    کسیکه می گریزد

    از گم شدن نمیترسد…

    اختصاصی از مجله پارس ناز

    واژه های کلیدی: سهراب سپهری | پنجره | زندگی | باران | آسمان | سرنوشت | ادبیات،شعر و داستان‌

    بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین شعرهای نو و سپید

    بهترین شعرهای نو فارسی | زیباترین شعرهای نو و سپید

    اخبار

    آرشیو

    گالری عکس

    آرشیو

    اس ام اس های تازه

    آرشیو

    آهنگ های پیشواز

    آرشیو
  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود فایل های زبان اصلی بیماری های مغز و اعصاب
  • دانلود فایل های زبان اصلی ریاضی فیزیک
  • خرید کتاب خارجی pdf
  • چاپ کتاب لاتین
  • کتاب های پزشکی مولکولی اورجینال
  • خرید منابع پزشکی اورجینال
  • چاپ کتاب اورجینال
  • جعبه هدیه کتاب
  • چاپ کتاب آمازون
  • کتب خلبانی زبان اصلی