ارزش انسان به افکار و باورهای اوست
خوش آمدید - امروز : جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • A
    خانه » اخبار » اخبار جامعه و عمومی » کارتن خوابی که به ۲ زبان خارجی مسلط و فوق لیسانس از آلمان دارد!!

    کارتن خوابی که به ۲ زبان خارجی مسلط و فوق لیسانس از آلمان دارد!!

    ابوئه کسی است که فوق لیسانس اقتصاد سیاسی از آلمان دارد و زبان انگلیسی و آلمانی را مثل بلبل صحبت می کند. او اکنون کارتن خواب است.

    کارتن خوابی که به 2 زبان خارجی مسلط و فوق لیسانس از آلمان دارد!!

    ابوئه کسی است که فوق لیسانس اقتصاد سیاسی از آلمان دارد و زبان انگلیسی و آلمانی را مثل بلبل صحبت می کند. او اکنون کارتن خواب است.

    روایت دردناک کارتن خوابی که از آلمان فوق لیسانس دارد

    تا قبل از دیدن تصویر کارتن خواب شدن امانوئل ابوئه، بازیکن سابق آرسنال در رسانه ها، باورم نمی شد یکی از زندگی خوب یا حتی معمولی یکباره جهت تامین یک وعده غذای گرم لنگ شود. اگر امروز ابوئه را نمی دیدم حتما شک می کردم به حرف های کسی که می گوید فوق لیسانس اقتصاد سیاسی از آلمان دارد و زبان انگلیسی و آلمانی را مثل بلبل حرف می زند. داستان رضا همین قدر که برایم سخت باور بود، همان قدر هم راحت پذیرفتم. هنگامی که گفت حدود یک میلیارد پول بلوکه شده است در بانک آلمان دارد از شما چه پنهان شک کردم راست بگوید، هنگامی که گفت احتمالا این پول خورده شده است شکم زیاد شد. بلافاصله گفتم: اسمت چیست؟ در دانشگاه آلمان اسمت هست؟ بلافاصله و با جدیت گفت هست، حتما هست. در بین جملاتش در این مصاحبه تلاش می کرد از اصطلاحات و نقل های آلمانی زیاد استفاده کند شاید می خواست نشان بدهد راست می گوید و شاید هم یادگار آن سال هاست. زیر یک پل در شهرری میهمان رضا شدیم تا زندگی عجیبش را بشنویم و ثبت کنیم. تا شاید یکی بشنود و دست رضا را بگیرد. شاید…

    عبارات مهم : ایرانی ها – پناهندگی

    روایت اول : یک اتفاق

    غلامرضا خلیلی هستم متولد ۱۳۴۱ و حدود ۵۶ سال دارم. در۳۰ سالگی یک اتفاق جهت خانواده ام افتاد و متاسفانه چند نفر را از دست دادم و همین عنوان باعث شد از کشور عزیزمان ایران بروم.
    قبل از این ماجرا، طلا را آب می کردم و می ساختم و به زرگرهای کرج و گوهردشت می فروختم و پخش می کردم و اکثر طلافروشی ها من را می شناختند تا اینکه این اتفاق افتاد و در تصادف ماشین ۱۳ نفر از اعضای خانواده ام (دو خواهر، ۹ خواهرزاده و دامادهایمان) را از دست دادم و تصمیم گرفتم کشور عزیزمان ایران را ترک کنم، حتی نامزد هم داشتم، ولی نامزدی را به هم زدم و از کشور عزیزمان ایران خارج شدم.

    تصمیم گرفتم به آلمان بروم. در آن وقت یعنی سال ۷۲ در سفارتخانه آلمان، ویزا می فروختند و اصلا به همین خاطر هم بود که آلمان را گزینش کردم، ۱۸۵ هزار تومان دادم ویزای آلمان را خریدم، یعنی پول و پاسپورت را به آقایی دادم و بعد از ۲۰دقیقه او از سفارتخانه بیرون آمد و گفت ویزای تو از ۱۵ روز بعد شروع می شود و من هم هرچه داشتم فروختم و درنهایت در تاریخ ۲۱ مهرماه سال ۷۲ مستقیم از پایتخت کشور عزیزمان ایران به فرانکفورت پرواز کردم.

    به آلمان که رسیدم و خواستم از فرودگاه خارج شوم، نخستین سوالی که برایم پیش آمد این بود که من اینجا چه می خواهم؟ چه کار می کنم؟
    در فرودگاه آلمان هر هواپیمایی که فرود می آید همانجا پشت میکروفن اسم کشور را اعلام می کنند: «هواپیمای ایرانی به زمین نشست» و همین عنوان باعث می شود تاکسی هایی که زبان فارسی بلد هستند به در های خروج فرودگاه بیایند. به عنوان نمونه اگر میکروفن اعلام کند هواپیمای ترکیه به زمین نشست، تاکسی هایی که ترک زبان هستند به استقبال مسافران می آیند.

    من ابتدا «زبان» بلد نبودم و متوجه نشدم پشت میکروفن چه گفته شد و هنگامی که رفتم بیرون، دیدم آقایی بهم گفت: «خیرمقدم، هرجا تشریف می برید برسونمتون.» از خوشحالی بغلش کردم و حتی گفتم تو را خدا رسانده چون من اینجا کسی را ندارم و فقط ویزا خریدم و آمدم.

    با همان راننده تاکسی دوست شدم. او گفت: «مشکل اول تو اینجا زبان هست، تا روزی که زبان آلمانی را یاد نگیری جذب اجتماع نمی شوی و حتی نمی توانی در این شهر کار کنی، بعد تلاش کن زبان را یاد بگیری، حتی اگر هم بخواهی ادامه تحصیل بدهی باز هم باید زبان بلد باشی و این توصیه را هم درنظر بگیر که اینجا جهت درس خواندن مرزی وجود ندارد.»

    او راست می گفت، آنجا حتی اگر ۹۰ سالت هم باشد و بخواهی ادامه تحصیل بدهی کنکور و مشکلاتش سر راه نیست و فقط کافی است زبان بلد باشی، خودشان راهنمایی ات می کنند به دانشگاه و بعد رشته ای را که دوست داری می خوانی.

    کارتن خوابی که به ۲ زبان خارجی مسلط و فوق لیسانس از آلمان دارد!!

    روایت دوم : تصمیم جهت یادگیری زبان آلمانی و تحصیل

    تصمیم گرفتم زبان را یاد بگیرم و البته حدود یک سال طول کشید تا توانستم آلمانی صحبت کنم و در آن موقع بود که به اصطلاح از جیب می خوردم چون پول زیادی با خودم برده بودم (حدود ۲۲ میلیون تومان که به دلار تبدیل کرده بودم) و مسئله مالی نداشتم.

    بعد از اینکه زبان یاد گرفتم، با مدیر دانشگاه صحبت کردم و گفت شما باید یک سال پایه را بخوانی و بعد رشته های دیگر را مشغول شوی و من هم به همین علت یک سال پایه را در دانشگاه «هایدلبرگ» در استان «بادن وورتمبرگ» گذراندم و در همان استان هم زندگی کردم. در کشور عزیزمان ایران دیپلم اقتصاد گرفتم و در آلمان «اقتصاد سیاسی» خواندم، البته هم درس می خواندم و هم کار می کردم.

    روایت سوم: شروع مهم ترین ماجرا

    تا اینکه یک برخورد سیاسی بین کشور عزیزمان ایران و آلمان پیش آمد، همان ماجرای «دادگاه میکونوس» که در این دادگاه کشور عزیزمان ایران محکوم به تروریست بودن شد، البته به ناحق محکوم شد. ترورهایی که در برلین انجام شده است بود که درگیری های درون حزبی خودشان بود و اصلا به کشور عزیزمان ایران ربط نداشت را به کشور عزیزمان ایران نسبت دادند، با اینکه خود دولت آلمان می دانست کشور عزیزمان ایران در این درگیری ها نقشی ندارد، ولی درنهایت کشور عزیزمان ایران را محکوم کردند و بعد هم در تلویزیون نشان داد که روبه روی سفارت عده ای تظاهرات کردند و شخصی که معلوم بود آلمانی را خوب بلد نیست از روی نوشته شعارهایی را می خواند و بقیه مردم هم تکرار می کنند.

    مردم آلمان از این شرایط ناراحت شدند و به دولت آلمان اعتراض کردند. در آلمان می توانستی بدون گرفتن پناهندگی و با کمک وکیل زندگی کنی و اگر می خواستی پناهندگی بگیری قاعدتا باید پناهندگی سیاسی می گرفتی، به عنوان نمونه حرفی را علیه جمهوری اسلامی می زدی و آنها هم پناهندگی می دادند.

    من نمی خواستم پناهندگی بگیرم، چون تصمیم داشتم هنگامی که درسم تمام شد، هرچه پول به دست آورده بودم بردارم و برگردم به کشورم و در آنجا خدمت کنم، البته زندگی در آلمان و مشکل هایش را دیده بودم و می دانستم که من با غیرت ایرانی نمی توانم آنجا زندگی کنم.

    در آلمان سن قانونی ۱۶ سالگی است و تو اگر فرزندی داشته باشی و به عنوان نمونه فرزندت دختر باشد و در سن ۱۶ سالگی دست پسری را بگیرد و به منزل بیاورد تو نمی توانی با او مخالفت کنی و اگر دخترت به پلیس زنگ بزند، آنها می آیند و تو را دستگیر می کنند!

    خب این نحوه زندگی جهت ما که با تربیت کشور عزیزمان ایران بزرگ شده است بودیم سخت بود و به همین خاطر گاهی اوقات می دیدیم که ایرانی ها خودشان را جلوی دفتر شرکت ملل آتش می زنند و بعد از اینکه نامه آنها را که به دوستشان داده بودند می خواندیم می دیدیم که مسئله مهم آنها این بوده که دولت آلمان اجازه نمی دهد آنها برگردند به ایران. (ایرانی هایی که در آلمان پناهندگی سیاسی می گرفتند به مشکل می توانستند دوباره به کشور عزیزمان ایران برگردند).

    خلاصه اینکه به همین منوال در آلمان زندگی می کردم که دادگاه میکونوس اتفاق افتاد و دولت آلمان هم جهت اینکه جو کشور و افکار عمومی را آرام کند، تصمیم گرفت حدود ۱۱۰ یا ۱۲۰ نفر را به کشور عزیزمان ایران برگرداند.

    مردم آلمان ناراحت بودند و می گفتند اگر کشور عزیزمان ایران تروریست است آیا با او رابطه داریم و معامله انجام می دهیم و این تصمیم دولت آلمان جهت بازگرداندن ایرانی ها به کشورشان جدی بود؛ یکی از آن نفرات که باید به کشورش بازمی گشت منِ بیچاره بودم چون پناهندگی نداشتم و آنها می توانستند راحت من را به کشور عزیزمان ایران بازگردانند.

    قانون آلمان می گوید هرکسی که در آن کشور زندگی می کند، هنگامی که قرار است دولت او را به کشور خودش برگرداند، باید یک ماه جلوتر به او اعلام شود تا او مدارک و زندگی اش را جمع کند و بتواند سر آن تاریخی که اعلام شده است است آلمان را ترک کند ولی در رابطه با ما یعنی همان ۱۲۰ نفر آنقدر این تصمیم عجله ای گرفته شد که یک روز صبح آمدند و به من گفتند باید برگردی به کشورت! ساعت حدود ۵ صبح بود که در منزل من به صدا درآمد و هنگامی که در را باز کردم دیدم سه پلیس با تجهیزات کامل آمدند و گفتند رضا خلیلی تو هستی؟ گفتم بله. گفتند: سریع وسایلت را جمع و جور کن که قرار است برگردی به ایران. گفتم به چه دلیل؟ گفتند: ما از دادگاه نامه داریم و علت آن را نمی دانیم.

    آن پلیس ها درخواست کردند بیایند داخل که من اجازه ندادم و هنگامی که خواستم پاسپورتم را به آنها نشان دهم یکی از آن پلیس ها فکر کرد که می خواهم به رویشان اسلحه بکشم و داد زد که تکان نخور، آن یکی هم دستانم را بست و سوار ماشین پلیس شدم و هنگامی که گفتم وسایلم را می خواهم گفتند ما آنها را می آوریم. البته دروغ گفتند چون در ساکی که در لحظه آخر در فرودگاه به من دادند تنها چند جوراب و لباس بود و خبری از پاسپورت و پول هایم که در بانک بود، نبود!

    اگر در منزل می خواستم مقاومت کنم و پاسپورت و عابربانکم را بردارم بدون شک به من شلیک می کردند، چون در آلمان برایشان فرقی نمی کند تو اهل کدام کشور هستی، مهم این است که تو آلمانی نیستی و کشتن تو برایشان اصلا مهم نیست! آنها به هرکسی که نژاد آلمانی ندارد می گویند خارجی و به خارجی ها هم می گویند زباله!

    وقتی داشتند مرا برمی گرداندند پلیس به دروغ گفت فعلا مشخص نیست تو را برمی گردانند کشور عزیزمان ایران یا نه و من هم به همین علت نتوانستم پول هایم را با خودم بیاورم.

    ۶۰ درصد پلیس آلمان نژادپرست هستند و داخل فرودگاه آنچنان کتکی به من زدند که دنده ها و فَکم شکست و مرا با همین اوضاع انداختند داخل هواپیما و به کشور عزیزمان ایران فرستادند و این توصیه را هم باید بدانید که این رفتارها به علت ضعف سیاسی کشور عزیزمان ایران در آلمان بود؛ اگر به عنوان نمونه با یک ترکیه ای این واکنش‌ها انجام می شد قطعا دولت ترکیه، دمار از سرنوشت دولت آلمان درمی آورد و از هر طریقی که می توانست در برابر آلمان اعتراض می کرد و البته اعتراض هایشان هم تاثیر داشت، البته حتی اگر کشور عزیزمان ایران هم شکایت می کرد کسی جوابگوی آنها نبود، چون دولت کشور عزیزمان ایران در آن وقت عملکردی نداشت.

    سازمان هایی که در خارج از کشور عزیزمان ایران به اسم مبارزه با جمهوری اسلامی از شرکت ملل هزینه دریافت می کنند، مانند مسعود رجوی که سالی ۴۵ میلیون دلار از شرکت ملل می گیرد تنها به فکر منافع خودشان هستند و اگر از ایرانی هایی که در شرکت آنها هستند کسی بخواهد خارج شود و به سمت خانواده اش بیاید مخالفت می کنند و اگر هم آن فرد قصد فرار داشته باشد خیلی راحت با گلوله او را می کشند.

    روایت چهارم، تهران، بدون جا بدون پول

    درنهایت رسیدم تهران، سرهنگی که مسئول چک کردن مدارک بود گفت: پاسپورت؟ گفتم پاسپورتم جا مانده. گفت: خروجت قانونی بوده؟ گفتم بله من سال ۷۲ خروج قانونی داشتم و بعد از تایید مدارک و اینها وارد پایتخت کشور عزیزمان ایران شدم. از تاریخی که آمدم داخل پایتخت کشور عزیزمان ایران تا الان در چادر زندگی می کنم و نتوانسته ام هیچ جایی جهت خودم کاری پیدا کنم، البته توانسته ام شناسنامه و کارت ملی بگیرم.

    برای حل مسئله و بعد گرفتن پول هایم به ساختمان ریاست جمهوری، وزارت خارجه و سفارتخانه ها رفتم ولی تمام آنها من را دور زدند و کسی جوابم را نداد. آن موقع مدیر جمهور آقای خاتمی بود و هنگامی که وارد نهاد ریاست جمهوری شدم گفتند که وقت این کارها را نداریم و شما باید مشکلاتت را در نامه ای بنویسی تا بتوانیم آن را بررسی کنیم؛ من هم نامه را نوشتم و به دفتر ریاست جمهوری دادم و تا به امروز یک نفر هم نیامده است که بپرسد آیا این کسی که نامه نوشته وجود خارجی دارد یا نه؟

    به وزارت خارجه هم مراجعه کردم، به بخش اروپایی و هنگامی که به آنها گفتم که چنین برخوردی با من شده است است آنها گفتند: خب ما چه کار کنیم؟ منم گفتم هیچی فقط به من پاسپورت بدهید تا بتوانم مجدد به آلمان برگردم و پول هایم را بیاورم.

    پول من حدود ۱۸۰ هزار یورو بود که در بانک فولکس هیندن برگ بود که الان بخواهی حساب کنی ۲۳۰ هزار یورو شده است است یعنی چیزی زیاد از یک میلیارد تومان!

    در این مدت همش خرده کاری کردم، یک آقایی کمک کرد و موتور خریدم و یک مدت پیتزا جابه جا کردم ولی تصادف کردم و پایم شکست و بعد از خوب شدن پایم رفتم تا موتورم را از پارکینگ بردارم، دیدم مبلغی که طلب می کنند زیاد از پول خودِ موتور است و بی خیالش شدم.

    افرادی الان مشغول به کار هستند که سواد من را هم ندارند ولی من با فوق لیسانس از آلمان و تسلط به دو زبان خارجی بیکارم و در گوشه خیابان در چادر زندگی می کنم.

    کارهای ترجمه است ولی آنها ماهی یک بار است و درآمد کافی ندارد، می توان گفت شاید درآمدش به اندازه خرج ۱۰ روزم باشد و بقیه روزها با کمک بعضی دوستانم امرار معاش می کنم. در برهه ای از زندگی به دام اعتیاد افتادم ولی از سال ۸۹ پاک هستم.

    الان سمت هرکسی بروم و دست دراز کنم آنقدر خودش غرق پرسشها است که نمی تواند کمکی به من کند.

    شهرداری به کلانتری اعلام کرده بود افرادی که در پارک ها هستند را جمع کند و وسایل آنها را آتش بزند و کلانتری هم آمد و وسایلم را موقعی که من خواب بودم آتش زد! کلانتری ۱۶۸ بود که این کار را انجام داد که البته بعدها متوجه شدم این قسمت اصلا حوزه استحفاظی این کلانتری نیست و کارشان غیرقانونی بوده، من از شدت حرارت از خواب بیدار شدم و دیدم دو سرباز بالای سرم ایستاده اند. هنگامی که اعتراض کردم این چه کاری است که می کنید؟ گفتند شهرداری به ما اعلام کرده و ما باید این کار را انجام دهیم!

    درنهایت من از مسئولان نه پول و نه مدارکم را می خواهم و تنها خواسته ام این است که ترتیبی بدهند که من در یک موسسه، تدریس زبان آلمانی داشته باشم.


    گردآوری : گروه خبر سیمرغ
    seemorgh.com/news
    منبع : روزنامه فرهیختگان


    ابوئه کسی است که فوق لیسانس اقتصاد سیاسی از آلمان دارد و زبان انگلیسی و آلمانی را مثل بلبل صحبت می کند. او اکنون کارتن خواب است.

    واژه های کلیدی: ایرانی ها | پناهندگی | ایرانی | سیاسی | زندگی | خارجی | ایران | آلمان

    اخبار

    آرشیو

    گالری عکس

    آرشیو

    اس ام اس های تازه

    آرشیو

    آهنگ های پیشواز

    آرشیو
  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود فایل های زبان اصلی خودرو
  • چاپ کتاب لاتین
  • دانلود فایل های زبان اصلی ریاضی فیزیک
  • خرید کتاب کاغذی از آمازون
  • هاردکپی کتاب های دندانپزشکی
  • کتب خلبانی زبان اصلی
  • خرید کتاب زبان اصلی فیزیک
  • دانلود فایل های زبان اصلی بیماری های مغز و اعصاب
  • جعبه هدیه کتاب
  • کتاب اورجینال