در این جهان، همواره برای كسانی كه از خطری بهراسند، خطری وجود خواهد داشت.
خوش آمدید - امروز : یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • A
    خانه » تفریح و سرگرمی » معما و تست هوش » داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نكوست

    داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نكوست

    ضرب المثل | باغبانی | داستان | دوستی | بیدار | درختان | داستان | دنیای ضرب المثل

    داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نكوست

    داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نكوست

    عبارات مهم : ضرب المثل – باغبانی

    داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نكوست

    مورد استفاده:

    داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نكوست

    به كسانی گفته می شود كه می دانند معاشرت با افراد دانا سعادتمندی می آورد.

    داستان ضرب المثل:

    روزی روزگاری، مرد دانایی از منطقه ی آبادی كه پر از درختان میوه بود می گذشت. ناگهان چشمه ی آبی را دید كه از آن رودی روان شده است بود. مرد كه خیلی خسته بود، هوس كرد برود و زیر درختی كنار رود كمی استراحت كند. مرد افسار اسبش را به درختی بست زیراندازش را برداشت تا زیر درختی پهن كند و بخوابد كه ناگهان دید باغبانی كنار رودخانه بیلش را به درخت تكیه داده و همانجا خوابیده. باغبان خسته با دهان باز خوابیده بود مرد با دیدن باغبان كه به این شكل خوابیده بود خنده اش گرفت. در همین حین به یكباره عقربی از كنار مرد خوابیده می گذشت مرد دانا دید عقرب از بدن و گردن آقا گذشت و وارد دهان باغبان شد بعد مرد باغبان دهانش را بست. مرد دانا كه نمی توانست قبول كند عقربی به همین راحتی وارد بدن فردی شود و جان او را بگیرد، با خود گفت: هر جور شده است باید از فوت این مرد جلوگیری كنم و فكر كردن راه چاره ای به ذهنش رسید.

    ضرب المثل | باغبانی | داستان | دوستی | بیدار | درختان | داستان | دنیای ضرب المثل

    مرد مسافر شاخه ی تازه ای از یكی از درختان باغ كَند. تركه ی دردناكی از آن درست كرد و شروع كرد داد و بیداد به راه انداختن تا مرد باغبان را از خواب بیدار كرد. همین كه مرد بیدار شد نخستین ضربه را به او زد تا سریع از جایش بپرد و به حركت وادار شود. باغبان بیچاره كه مات و متحیر مانده بود پرسید: تو كیستی؟ آیا می زنی؟ از كجا آمدی؟ ولی مرد دانا بدون اینكه جوابی بدهد با تركه او را دنبال می كرد و می گفت: بلند شو! بلند شو! تا دیر نشده چند تا میوه ی گندیده بخور.

    مرد باغبان كه متوجه ی منظور او نبود می گفت: حالا آیا میوه ی گندیده. اگر بخواهم بخورم، از میوه های سالمش می خورم، چون باغ خودمه و خودم زحمتش را كشیدم. ولی گوش مرد دانا به این حرف ها و علت و منطق ها بدهكار نبود. باغبان را با تركه می زد كه جایی ثابت قرار نگیرد و می گفت: نه تو باید میوه ی گندیده بخوری!

    باغبان كه دستش خالی بود و چاره ای جز تسلیم در برابر مرد دانا نداشت، دید اگر میوه های گندیده ی باغش را بخورد بهتر از این است كه مرتب ضربات تركه به جانش بخورد. شروع كرد به خوردن میوه های گندیده ای كه خودش از درختان باغ چیده بود تا به دور بریزد. مرد باغبان خورد و خورد تا جایی كه دیگر از شدت سیری داشت خفه می شد.

    داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نكوست

    مرد باغبان با همان حالت زاری و بیچارگی رو كرد به مرد دانا و گفت: حداقل بگو جرم من چی است كه چنین مجازات سنگینی را بدون هیچ گونه محاكمه ای برایم در نظر گرفتی؟ چیزی نمانده از خوردن این همه میوه ی گندیده جانم را از دست بدهم.

    مرد دانا همینطور كه به طرف اسبش می رفت تا طنابش را باز كند و سوارش بشود گفت: حالا كجاش رو دیدی؟ حالا كه میوه های باغت را خوردی موقع دویدن زیر درختان باغت هست.

    ضرب المثل | باغبانی | داستان | دوستی | بیدار | درختان | داستان | دنیای ضرب المثل

    مرد دانا سوار بر اسبش با تركه ای كه درست كرده بود به مرد باغدار ضربه می زد و باغدار بیچاره می دوید. تا جایی كه مرد باغدار لحظه به لحظه حالش بدتر می شد. و در اثر این همه فشار و وحشت و دلهره كه مرد دانا برایش ایجاد كرده بود حالش بهم می خورد. مرد دانا آنقدر این كار را ادامه داد تا باغدار هرچه خورده بود بالا آورد.

    آن وقت مرد باغدار گوشه ای روی زمین افتاد و مرد دانا هم از اسبش پیاده شد، بالای سرش رفت و گفت: رفیق حالت چطور است؟

    مرد باغدار كه خیلی عصبانی بود و می دید مردی كه تا آن لحظه در حال زورگویی و اذیت او بود حالا كه حالش بهم خورده بالای سرش آمده حالش را می پرسد و به رویش لبخند می زند. گفت: تو مرا كشتی حالا، حالم را می پرسی؟ مرد دانا گفت: مرا ببخش ای دوست! من چاره ای جز این كار نداشتم؟ باغبان كه معنی و مفهوم حرف های او را نمی فهمید، گفت: یعنی كه چی؟ تو چاره ای نداشتی جز اینكه مرا با تركه بزنی؟

    داستان ضرب المثل دوستی با مردم دانا نكوست

    مرد دانا گفت: من از این مسیر می گذشتم كه خواستم كمی در كنار رودخانه استراحت كنم. به یكباره تو را دیدم كه خوابیده بودی تو آنقدر خسته بودی كه دهانت بازمانده بود. من دیدم كه عقربی در اطراف تو حركت می كند، عقرب روی بدن تو آمد و آمد روی صورتت و رفت داخل دهانت آن وقت تو دهانت را بستی. من خواستم كمكی به تو بكنم. اگر به تو می گفتم كه عقربی را تو قورت داده ای از شدت وحشت می مردی.

    تنها راه چاره ای كه به ذهنم رسید این بود كه تو را به تحرك وادارم و كاری كنم تا تو حالت بهم بخورد به خاطر همین مجبورت كردم میوه های گندیده ی باغت را بخوری و بدوی تا قبل از اینكه زهر عقرب اثر كند آن را بالا بیاوری. جهت اینكه حرفهایم را باور كنی، كافی است محتویات معده ات را كه بالا آورده ای یكبار دیگر نگاه كنی.

    مرد باغبان كه باورش نمی شد این كار را كرد و دید یك عقرب سیاه را بالا آورده. مرد دانا با این كارها جان او را نجات داده بود. مرد باغبان به یكباره تمام تركه هایی كه خورده بود را فراموش كرد و به دست و پای مرد دانا افتاد و از او تشكر كرد.

    منبع:rasekhoon.net

    واژه های کلیدی: ضرب المثل | باغبانی | داستان | دوستی | بیدار | درختان | داستان | دنیای ضرب المثل

    اخبار

    آرشیو

    گالری عکس

    آرشیو

    اس ام اس های تازه

    آرشیو

    آهنگ های پیشواز

    آرشیو
  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • خرید کتاب زبان اصلی فیزیک
  • منابع اورجینال رباتیک
  • خرید کتاب خارجی
  • دانلود فایل های زبان اصلی بیماری های مغز و اعصاب
  • جعبه هدیه کتاب
  • چاپ کتاب آمازون
  • کتب چشم پزشکی زبان اصلی
  • هاردکپی کتاب های دندانپزشکی
  • خرید کتاب مکانیک زبان اصلی
  • کتاب اورجینال