باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست.(کوروش کبیر)
خوش آمدید - امروز : یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • A
    خانه » تفریح و سرگرمی » معما و تست هوش » حکایت های قشنگ و پند آموز از بهلول

    حکایت های قشنگ و پند آموز از بهلول

    بهلول پیش از آنکه خود را به دیوانگی ظاهر سازد، زندگانی اعیانی داشت و چون به اشاره امام (ع) به جنون و دیوانگی ظاهر شد دست از تمام تجملات

    حکایت های قشنگ و پند آموز از بهلول

    حکایت های قشنگ و پند آموز از بهلول

    عبارات مهم : داستان – خوراکی

    حکایت های خواندنی از بهلول

    شرحی از زندگی بهلول

    بهلول پیش از آنکه خود را به دیوانگی ظاهر سازد، زندگانی اعیانی داشت و چون به اشاره امام (ع) به جنون و دیوانگی ظاهر شد دست از تمام تجملات دنیایی کشید و در حقیقت دیوانه حق و ژنده پوش حقیقت شد و خرابه را بر قصر هاي هارون ترجیح داد و در این حال خود را بهتر از خلیفه و ارکان دولت می دانست.

    داستان بهلول: پند دادن بهلول به هارون

    حکایت های قشنگ و پند آموز از بهلول

    روزی بهلول بر هارون الرشید وارد شد
    هارون گفت:مرا پندی بده
    بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی آب و علف تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در برابر جرعه ای آب چه میدهی؟
    گفت:صد دینار طلا
    پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
    گفت: نصف پادشاهی ام را
    بهلول گفت: حال اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و برطرف آن تنوانی چه میدهی که آن را علاج کنند؟
    گفت:نیم دیگر سلطنتم را
    بهلول گفت:پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و پولی وابسته است تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی واکنش‌ها کنی.

    داستان بهلول: بهلول و مرد شیاد
    آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازي می نمود. شیادي چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم. بهلول چون سکه هاي او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!
    شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدي سکه اي که در دست من است از طلا است ، من نمی فهمم که سکه هاي تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .

    داستان بهلول : قضاوت بهلول
    آورده اند که اعرابی فقیر و ارد بغداد شد و چون عبورش از جلوي دکان خوراك پزي افتاد از بوي
    خوراکیهاي متنوع خوشش آمد و چون پول نداشت نان خشکی که در توبره داشت بیرون آورده و به بخار دیگ خوراك گرفته و چون نرم میشد می خورد .
    آشپز چند دقیقه این منظره را به حیرت نگاه کرد تا نان اعرابی تمام شد و چون خواست برود آشپز جلوي او را گرفت و مطالبه پول نمود و بین آنها مشاجره شد و اتفاقاً بهلول از آنجا عبور مینمود . اعرابی از بهلول قضاوت خواست بهلول به آشپز گفت :
    این مرد از خوراکی هاي تو خورده است یا نه ؟ آشپز گفت از خوراکی ها نخورده ولی از بو و بخار آ نها استفاده نموده است . بهلول به او گفت :
    درست گوش بده و بعد چند سکه اي از جیبش بیرون آورد یکی یکی آنها را نشان آشپز می دادو به زمین می انداخت و آنها را بر میداشت و به آشپز می گفت صداي پولها را تحویل بگیر . آشپر با کمال تحیر گفت : این چه قسم پول دادن است ؟ بهلول گفت : مطابق عدالت و قضاوت من ، کسی که بخار و بوي غذایش را بفروشد ، باید در عوض هم صداي پول را دریافت نماید .

    منبع: rasekhoonblog.com

    بهلول پیش از آنکه خود را به دیوانگی ظاهر سازد، زندگانی اعیانی داشت و چون به اشاره امام (ع) به جنون و دیوانگی ظاهر شد دست از تمام تجملات

    واژه های کلیدی: داستان | خوراکی | قضاوت | حکایت | دیوانه | داستان | خوراکی | شهر حکایت

    اخبار

    آرشیو

    گالری عکس

    آرشیو

    اس ام اس های تازه

    آرشیو

    آهنگ های پیشواز

    آرشیو
  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • هاردکپی کتاب های دندانپزشکی
  • خرید کتاب زبان اصلی فیزیک کوانتومی
  • خرید کتاب خارجی pdf
  • خرید کتاب کاغذی از آمازون
  • کتاب اورجینال
  • کتب خلبانی زبان اصلی
  • منابع اورجینال رباتیک
  • خرید کتاب مکانیک زبان اصلی
  • کتب چشم پزشکی زبان اصلی
  • دانلود فایل های زبان اصلی بیماری های مغز و اعصاب