بایگانی برچسب ها: شهر حکایت

حکایت های قشنگ و پند آموز از بهلول

حکایت های قشنگ و پند آموز از بهلول

بهلول پیش از آنکه خود را به دیوانگی ظاهر سازد، زندگانی اعیانی داشت و چون به اشاره امام (ع) به جنون و دیوانگی ظاهر شد دست از تمام تجملات حکایت های قشنگ و پند آموز از بهلول عبارات مهم : داستان – خوراکی حکایت های خواندنی از بهلول شرحی از زندگی بهلول بهلول پیش از آنکه خود را به دیوانگی ظاهر سازد، زندگانی اعیانی داشت و چون به اشاره امام (ع) به جنون و دیوانگی ظاهر شد دست از تمام تجملات دنیایی کشید و در حقیقت دیوا...

ادامه مطلب

حکایت جالب چقدر خدا داری؟

حکایت جالب چقدر خدا داری؟

جالب و خواندنی | آشپزخانه | ساختمان | پنجره | زندگی | حکایت | شهر حکایت حکایت جالب چقدر خدا داری؟ عبارات مهم : جالب و خواندنی – آشپزخانه حکایت های جالب و خواندنی حکایت جالب و خواندنی چقدر خدا داری؟مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او درخواست کردند جهت بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.مرد گفت: “من هر لحظه تلاش کرده ام در زندگی به خداوند اعتقاد باشم. همسرم هم همین طور، ولی چهار فرزندم نسبت به رعا...

ادامه مطلب

حکایتی در مورد غفلت

حکایتی در مورد غفلت

جالب و خواندنی | ایستگاه | زندگی | حکایت | شهر حکایت حکایتی در مورد غفلت عبارات مهم : جالب و خواندنی – ایستگاه حکایت های جالب و خواندنی حکایتی خواندنی راجع به غفلتحکایت غفلت، حکایت آن سه فیلسوفی است که در ایستگاه راه آهنی منتظر ورود قطار بودند. آن ها آن قدر گرم بحث و جدل بودند که غافل از ورود قطار شدند. لحظه ای که قطار خواست ایستگاه را ترک کند دو نفر از انها با عجله خود رابه درون قطار رساندند. نفر سو...

ادامه مطلب

حکایت های غفلت

حکایت های غفلت

حکایتی جالب | حیوانات | ایستگاه | مشاهده | داستان | حکایت | اژدها | شهر حکایت حکایت های غفلت عبارات مهم : حکایتی جالب – حیوانات حکایت غفلت اولین حکایت حال غافلان:مرحوم ملا احمدنراقى در اشعارى پر محتوا با بيان تمثيلى، حال غافلان را بيان میكند كه مضمون شعرهای به اين صورت است:اى غافل بیخبر! داستان بیخبرى و غفلت داستان آن مردى را میماند كه در بيابانى هولناك شير درنده مستى به او حمله برد. آرى، كسى كه از...

ادامه مطلب

حکایت جالب «دوستي موش و قورباغه»

حکایت جالب «دوستي موش و قورباغه»

قورباغه | قورباغه | چگونه | زندگي | دوستي | حکایت | آسمان | شهر حکایت حکایت جالب «دوستي موش و قورباغه» عبارات مهم : قورباغه – قورباغه دوستي موش و قورباغه موشي و قورباغه اي در كنار جوي آبي باهم زندگي مي كردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم مي خواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگي ات را توي آب مي گذراني و من نمي توانم با تو به داخل آب ...

ادامه مطلب

حکایت «قصاص روزگار»

حکایت «قصاص روزگار»

گلستان سعدی | استفاده | حکایت | سرنوشت | شهر حکایت حکایت «قصاص روزگار» عبارات مهم : گلستان سعدی – استفاده حکایت های گلستان سعدی فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز جهت آن فقیر صالح، توان و وقت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت. سالها از این ماجرا گذشت تا اینکه شاه نسبت به آن فرمانده خشمگین شد و دستور داد او را در چاه افکندند. فقیر صالح از اتفاق اطلاع یافت و بالا...

ادامه مطلب

حکایت «صياد سبزپوش»

حکایت «صياد سبزپوش»

گرسنگي | بيابان | گرسنه | پرنده | زندگي | حکایت | اسلام | شهر حکایت حکایت «صياد سبزپوش» عبارات مهم : گرسنگي – بيابان حکایت های جالب پرنده اي گرسنه به مرغزاري رسيد. ديد مقداري دانه بر زمين ريخته و دامي پهن شده است و صيادي كنار دام نشسته هست. صياد براي اينكه پرندگان را فريب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشيده بود. پرنده چرخي زد و آمد كنار دام نشست. از صياد پرسيد: اي سبزپوش! تو كيستي كه در م...

ادامه مطلب

حکایت جالب «شتر گاو و قوچ و يك دسته علف»

حکایت جالب «شتر گاو و قوچ و يك دسته علف»

اعتراض | زندگي | حکایت | تاريخ | شهر حکایت حکایت جالب «شتر گاو و قوچ و يك دسته علف» عبارات مهم : اعتراض – زندگي حکایت جالب شتري با گاوي و قوچي در راهي مي رفتند. يك دسته علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلي ناچيز هست. اگر آن را بين خود قسمت كنيم هيچ كدام سير نمي شويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتري دارد او علف را بخورد.زيرا احترام بزرگان واجب است. حکایت جالب «شتر...

ادامه مطلب

حکایت «اندازه نگهدار که اندازه نکوست»

حکایت «اندازه نگهدار که اندازه نکوست»

نگهداری | شیطانها | خشونت | حکایت | برخورد | شهر حکایت حکایت «اندازه نگهدار که اندازه نکوست» عبارات مهم : نگهداری – شیطانها حکایت های گلستان سعدی حکایت «اندازه نگهدار که اندازه نکوست» یکی از شاهان، شبی را تا بامداد با خوشی و عیشی به سر آورد و در آخر آن شب گفت: ما را به دنیا خوشتر از این یکدم نست کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست فقیری (صبور) که در بیرون کاخ شاه، در هوای سرد خوابیده بود، صدای شاه را...

ادامه مطلب

حکایت «رنج شدید بیماری حسادت جهت حسود»

حکایت «رنج شدید بیماری حسادت جهت حسود»

گلستان سعدی | خورشید | بیماری | حکایت | آفتاب | شهر حکایت حکایت «رنج شدید بیماری حسادت جهت حسود» عبارات مهم : گلستان سعدی – خورشید حکایت های گلستان سعدی حکایت «رنج شدید بیماری حسادت جهت حسود» سرهنگی پسری داشت، که در کاخ برادر سلطان، مشغول خدمت بود. با او ملاقات کردم، دیدن هوش و عقل نیرومند و سرشاری دارد، و در همان وقت خردسالی، آثار بزرگی در صورت اش دیده می شود: بالای سرش ز هوشمندی ...

ادامه مطلب