سعادت عادت است آنرا پرورش دهید.
خوش آمدید - امروز : شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • A
    خانه » اخبار » اخبار جامعه و عمومی » زنی که شوهرش با پول فروش پسرشان موتور خرید

    زنی که شوهرش با پول فروش پسرشان موتور خرید

    «اعتیاد کاری می‌کنه که آدم از همه چیز می‌گذره؛ بچه، شوهر، زندگی و هر چی که فکرشو کنی، آخرش هم هیچی برات نمی‌مونه، جز مواد، اگه بذاریش کنار هم، تازه باید بجنگی.»

    زنی که شوهرش با پول فروش پسرشان موتور خرید

    «اعتیاد کاری می کنه که آدم از همه چیز می گذره؛ بچه، شوهر، زندگی و هر چی که فکرشو کنی، آخرش هم هیچی برات نمی مونه، جز مواد، اگه بذاریش کنار هم، تازه باید بجنگی.»

    “پوریا” را فروختم، “نَفَس” را به شیرخوارگاه سپردم

    «فکرش رو هم نمی کردم که جهت آخرین بار در آغوشم هست، ولی اتفاق افتاد، یه فرزند که بدنش نبض داشت و می تونست فقط با شیرخشک و شکمِ سیر خوشحال باشه رو داد بهشون، به جاش با یه موتور برگشت خونه، یه میلیون هم انداخت جلوم و گفت؛ «برو باهاش خرید کن، برو باهاش لباس بخر”، پوریا رو فروخت تا جاش اسکناس بگیره، به خودم که اومدم، همه وسایل خونه رو شکسته بودم.»

    عبارات مهم : خانواده – اعتیاد

    پسرم را فروختیم، شوهرم موتور خرید

    در راهروی منزل خورشید دروازه غار نشسته ام، از وقت تعیین شده است نیم ساعتی گذشته هست، زن ها با صورت هایی متفاوت در رفت و آمد هستند، ولی یک چیز در همه آنها یکسان هست؛ کورسویی امید. یک زن با صورتی سفید و بشاش به سرعت به اتاق مدیریت می رود، بعد از چند دقیقه هم یک نفر از اتاق بیرون می آید و با خجالت می گوید:« میدونم خیلی منتظر موندین، ولی میگه نمیتونه صحبت کنه، حالش بد میشه.» «عیبی نداره، نمیخوام اذیت بشه، مصاحبه کنسله.» دست دراز می کنم جهت خداحافظی، ولی همان زن سفیدرو از اتاق بیرون می آید: «نمیشه همینطوری برید آخه، من اینطوری عذاب وجدان می گیرم که این همه راهو اومدین؛ میام براتون تعریف می کنم که چی شد اصلا، ولی اگه حالم بد شد، ادامه نمی دم.» تا چند دقیقه قبل فکرش را هم نمی کردم که قرار هست؛ داستان زنی را بنویسم که نوزاد یک ساله اش را فروخته، ولی هیچ شباهتی به زنانی ندارد که اغلب آنها علت این کار را اعتیاد عنوان می کنند. زن به سمت اتاقی می رود که یک میز نسبتا بزرگ با چند صندلی دارد، بدون کولر و خفه «آره بهم نمیاد، ولی من فرزند م رو فروختم. نتونستم مادری کنم.»

    «۱۲سال از اون روز می گذره، ولی هر بار که تعریف می کنم، انگار همین یک ساعت پیش بوده، ۱۸ ساله بودم؛ خونمون از خونه قمرخانم بدتر بود نه از بهداشت خبری بود و نه از امنیت. یک اتاق ۱۲ متری داشتیم که پنجره هم نداشت. نه گرم کننده داشتیم نه خنک کننده، سرد که می شد یه گاز شعله کوچک روشن می کردیم و نمی دونستیم که صبح بلند می شیم یا نه. گرم هم که بود نه کولری داشتیم نه پنکه. فرزند م اول زمستون به دنیا اومد؛ هوا خیلی سرد بود، خوب یادمه.»

    با شوهرش اختلاف داشته، بعد از وضع حمل زیاد موقع ها عصبی بوده و به شدت گریه می کرده هست، به همین خاطر شیرش هم خشک شده است و در نهایت مجبور می شود، به پوریا شیرخشک بدهد.

    زنی که شوهرش با پول فروش پسرشان موتور خرید

    برای گذران زندگی پایپ درست می کردیم

    «اردیبهشت ماه اون سال هوا خیلی گرم بود. پوریا رو تو حیاط گذاشته بودم و دورش پشه بند کشیده بودم، داد زدم و به میلاد شوهرم گفتم، بیا فرزند ت رو بغل کن داره گریه می کنه، اون وقت جهت گذران زندگی پایپ درست می کردیم. همون وقت میلاد می گفت که فرزند رو بدیم به بهزیستی. یکی از همسایه ها هم اومد پیشم و گفت که نمی خوای فرزند ت رو بدی به یک خانواده تا هم آینده خوبی داشته باشه و هم زندگیت سروسامان بگیره؟ این فرزند رو بده به یک خانواده بره. گفتم مگه دیوانه م، گدایی می کنم، ولی فرزند م رو به کسی نمی دم. یک روز با میلاد بحثم شد و فهمیدم که فرید شله این صحبت رو با میلاد هم داشته. میلاد گفت؛ بیا فرزند رو بدیم به یک خانواده خوب، حتی گفت که بذار اون خانواده به اینجا بیان تا اونها رو ببینی و با اونها از نزدیک آشنا بشی و خیالت آسوده تر باشه. پیش خودم گفتم که فرزند م داره عذاب می کشه، حتی شیرخشک هم نداشتیم. صاحبخونه هم می خواست اسبابمون رو بریزه بیرون. واسه همین وسوسه شدم.»

    یک روز راس ساعت هفت صبح به آنجا آمدند. پوریا را به یکی از اتاق های همان منزل بردند تا خانواده ای که قصد خرید داشت او را با دقت ببیند. «اون روز اومدن و خیلی سریع هم رفتن، هوا تاریک شد، نمی دونستم که جهت آخرین بار فرزند م رو می بینم، صبح همش خواب آلود بودم، نمی فهمیدم؛ دقیقا چی داره می گذره، چون تا صبح بیدار بودم. فرزند م تا صبح گریه کرد، من هم تو حیاط گریه می کردم تا آروم بشم. از خواب بیدار شدم، گفتم میلاد فرزند کو؟ گفت: بیا این یه تومن رو بگیر برو خرید کن.خودشم یه موتور خریده بود. بهش گفتم چی این یه تومن از کجا اومده؟ بعد خیلی راحت گفت؛ فرزند رو صبح بردن دیگه. گفتم یعنی چی؟ چی داری می گی؟ به خودم اومدم و دیدم کل اثاثیه خونه رو شکستم، ولی فایده ای نداشت.»

    «به فرید شله گفتم که تو را خدا شماره اون خانواده را به من بده تا فرزند م رو بعد بگیرم، ولی گفت نمی شه، اونا امضا گرفتن که هیچ وقت سراغ فرزند نریم. یک شماره هم از اونها پیدا کرده بودم، ولی در همون حال و هوای اعتیاد گم کردم.»

    صدای نفس های زن تندتر می شود تا راحت تر صحبت کند، نمی خواهد داستانش نیمه تمام بماند، یک جایی بین حرف ها سرانجامی را ترسیم می کند که دوست دارد، ولی بین نفس زدن های تند و صدای منقطع گریه، چشم باز می کند و باز زندگی واقعی می شود تا جایی که فرزند دوم را باردار می شود؛ نَفَس.

    دخترم را تحویل بهزیستی دادم

    «نَفَس هم هنگامی که به دنیا اومد که معتاد بودم، تو بیمارستان به دنیا اوردمش، فرزند ام توی یک دست جا می شد، کبود بود از بس که من مواد مصرف می کردم، به خودم گفتم، خاک توی سرت بهنوش، اون فرزند ت رو اونطوری دادی رفت و این یکی هم که این طوری به دنیا اومد. تو لیاقت مادر شدن نداری نمی تونی مادری کنی، به خودم گفتم دیگه نمی کشم و ترک کردم، کار پیدا کردم و نَفَس رو هم موقتا به بهزیستی سپردم تا شرایط بهتری پیدا کنم، اون وقت خونه نداشتم، از میلاد جدا شده است بودم و مادرم هم اعتیاد داشت و یک اتاق که شش متر بود.نمی تونستم فرزند رو ببرم اونجا، جهت همین سپردمش به بهزیستی. به بهزیستی هم گفتم که می خوام زندگی م رو درست کنم و نَفَس رو برمی گردونم پیش خودم.»

    برای برگرداندن دخترم ۴ سال کار کردم تا ۱۰ میلیون تومان جمع کنم

    زن چهار سال کار می کند تا ۱۰ میلیون تومان پول جمع کند، یک آپارتمان اجاره و لوازم اولیه زندگی را هم خریداری می کند تا نَفَس را برگرداند.«نمی خواستم فرزند م رو بیارم دروازه غار. چون هم میلاد اونجا رو بلد بود و می ترسیدم نَفَس رو هم بفروشه، نمی خواستم هنگامی که فرزند م از خونه میاد بیرون پایپ و مواد یا صد تا زخم روی سر و صورت آدم ها ببینه، دوست داشتم که دنیایی از رنگ رو ببینه، واسه همین یه خونه تو میدان شاپور درست زیر بازارچه گرفتم، اونجا پر از مغازه و اسباب بازی بود، اجاره ش هم سنگین بود، ولی گفتم فرزند م رو برمی گردونم، جهت همین رفتم و قرارداد بستم.

    سراغ دخترم رفت ولی فرزندخوانده شده است بود

    به شیرخوارگاه هم زنگ زدم و گفتم اجازه است نفس رو ببینم؟ یکی پشت خط گفت فک کنم، دادنش فرزندخوندگی، گفتم با چه اجازه ای؟ بعد تلفن رو قطع کردم، رفتم بهزیستی اونا هم تایید کردن. بدون اینکه خبر داشته باشم، فرزند م رو به خانواده دیگری داده بودن؛ دیگه هیچ چی از مادر بودن برام نموند؛ به همین راحتی.

    گریه می کند؛ ولی نَفَس می کشد، حتی در تمامی دقایقی که از پوریا و نَفَس می گوید؛ رگه هایی از امید به زندگی در نگاهش هست، گزینش کرده است که دور از آنها باشد نه بخاطر اینکه در گذشته اعتیاد داشته، ترک کرده و جهت زندگی می جنگد، بلکه به این علت که نمی تواند ریسک هزینه های بالای آنها را بپذیرد، به گفته خودش نمی خواهد آنها باز هم ضربه بخورند.

    «اعتیاد کاری می‌کنه که آدم از همه چیز می‌گذره؛ بچه، شوهر، زندگی و هر چی که فکرشو کنی، آخرش هم هیچی برات نمی‌مونه، جز مواد، اگه بذاریش کنار هم، تازه باید بجنگی.»

    برای یک تکه غذا در منزل ها را می زدم

    «بچه من چه گناهی داره که وارد یک خانواده دیگه شده است با یک پدر و مادر جدید، با این وجود من نمی خواستم، دوباره با برگردوندنش ضربه معنوی بخوره، حداقل الان خیالم راحته که جاش امنه و زندگی خوبی داره. حداقل در رفاه و آرامشه و شرایطش خیلی بهتر از شرایطیه که من قرار بود براش درست کنم، همین جهت من کافی بود، ولی برام سنگین تموم شد که آیا اصلا راجع به این قضیه با من مشورت نشد و این حق رو از من گرفتن؟ درسته که من هم اشتباه کرده بودم، ولی کی از من حمایت می کرد تا کِی باید در خونه ها رو می زدم جهت شیرخشک یا یه تکه برنج و غذا؟ ما هیچ کسی رو نداشتیم.

    بعد از ترک مواد تازه باید با زندگی جنگید

    چهار ساله که پاک هستم، ولی نفس و پوریا رو ندارم. کار می کنم، اگر سرم رو با کار گرم نکنم روانی می شم، تازه الان با مشاوره اینجا هستم، ولی هنگامی که می بینم یک مادر فرزند ش رو می بوسه یا دستش رو گرفته دلم آتیش می گیره، می گم خدایا آیا من نه؟ می گن خدا بعضی وقت ها یک چیزهایی از آدم می گیرد و یک چیزهایی به اون می ده، شاید من دارم بهای عوض شدن و عوض کردن توی زندگی خودم رو می دم، ولی اون وقت مصرف می کردم. اعتیاد کاری می کنه که آدم از همه چیز می گذره؛ بچه، شوهر، زندگی و هر چی که فکرشو کنی، آخرش هم هیچی برات نمی مونه، جز مواد و بذاریش کنار تازه باید بجنگی.»

    گردآوری :گروه خبر سیمرغ
    seemorgh.com/news
    منبع: ilna.ir

    واژه های کلیدی: خانواده | اعتیاد | موتور | فرزند | زندگی | میلیون | شیرخشک | خبر

    اخبار

    آرشیو

    گالری عکس

    آرشیو

    اس ام اس های تازه

    آرشیو

    آهنگ های پیشواز

    آرشیو
  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • هاردکپی کتاب های سخت افزار
  • خرید کتاب زبان اصلی فیزیک کوانتومی
  • کتب چشم پزشکی زبان اصلی
  • افست کتاب لاتین
  • کتاب های پزشکی مولکولی اورجینال
  • خرید کتاب کاغذی از آمازون
  • چاپ کتاب اورجینال
  • هاردکپی کتاب های دندانپزشکی
  • چاپ کتاب آمازون
  • خرید کتاب های زبان اصلی علم شیمی