قدر زمان حال را بدانید که گذشته هرگز برنمی گردد و آینده شاید نیاید.(گالیله)
خوش آمدید - امروز : جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • A
    خانه » تفریح و سرگرمی » ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

    ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

    بازرگانی | ضرب المثل | فرزندان | جواهر | دنیای ضرب المثل

    ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

    ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

    عبارات مهم : بازرگانی – ضرب المثل

    داستان ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین

    ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

    مردی بودی کارش هر لحظه دزدی و راهزنی بود، با این روش مال به دست می آورد و خرج می کرد تا شبی با خود فکری کرد و ندامت با خود در دل آورد. از آن عمل پشیمان گشت و گفت: «مرگ حق است آخر همه را بباید مُرد و کار به آخرت بباید برد.» چون روز شد، به خدمت شیخی رفت که مردی پرهیزکار بود و حال خود را به او باز گفت. شیخ او را به پند و موعظه از راهزنی توبه داد و مدتی به صلاح و عفاف گذرانید و چون کسب و پیشه نداشت و هنری نمی دانست، پریشان گشته، عیالش بی برگ و نوا ماندند و سه روز در فاقه بودند که چیزی نخوردند و عیالاتش بی طاقت گشتند، گفتند: «ای مرد الحال مردار به ما حلال گشته آدمی را سد رمق مورد نیاز است.ما را چه باید کرد که دیگر صبر و تحمل نمانده، فکری در این باب باید بکنی.» بعد آن مرد پیش شیخ رفت و حال خود باز گفت و احوال فرزندان بیان کرد.

    شیخ گفت: «تو به خدا بازگشت کرده ای اگر تو دیگر عزم این کار می کنی باری از من یک مثل بشنو که راه بزن، راه خدا هم ببین.» مرد این را از شیخ شنید به منزل خود رفت و با عیالات خود گفت: «غم مخورید که امشب بر سر کار خود می روم.» فرزندان او شاد شدند و آن مرد آن شب از روی اخلاص مناجات می کرد که خدایا تو می دانی که کسب و پیشه ای ندارم حال من بر تو ظاهر هست، ولی رضای تو از دست ندهم. چون روز شد آن مرد برخاست به میان همان عیاران رفت و حال باز گفت: دزدان شاد شدند و چون آن مرد شجاع و زبردست بود او را عزت کردند و لباس عیاران پوشید.

    بازرگانی | ضرب المثل | فرزندان | جواهر | دنیای ضرب المثل

    ناگاه جاسوس ایشان خبر آورد که قافله عظیمی از هند می آید و مال بسیار همراه دارد. عیاران گفتند: «قدم این مرد مبارک است.» آن مرد را پیشرو نموده و چون پاسی از شب گذشت دور قافله را گرفتند، جنگ درگرفت و جمعی کشته و جمعی را دستگیر کردند. سردار قافله باشی را با چند تن دیگر از تجار دست بسته نگاه داشتند و مال و اسباب را جمع کرده و آن چند تن را دست بسته پیش مهتر عیّاران آوردند. مهتر آن جوان را طلبید که شیخ نصیحت کرده بود و گفت: «ای جوان پدرت سردار ما بود و می گفت کسانی را که اموالشان را دزدیده باشیم نباید زنده گذاشت که هزار مفسده به هم می رساند.» جوان گفت: «من توبه کرده ام که بی مروتی و بی رحمی نکنم.» سردار گفت: «اگر که از این مال حصّه می خواهی این است که با تو گفتم.»

    لاعلاج برخاست و تیغ در دست گرفته آن ده کس را برداشت و پاره ای راه که رفت یک عیار دیگر با او رفیق شده است آن ده کس را به کناری بردند. آن عیار یکی را گردن زد و در چاه انداخت. آن جوان تائب را دل بسوخت و نصیحت شیخ را در آنجا به خاطر آورد. بعد آن عیّار، یکی دیگر را پیش آورد که گردن بزند و با آن جوان گفت: «یکی را هم تو گردن بزن.» بازرگانی را پیش آورد و تیغ برکشید که بازرگان را گردن بزند. آن جوان تائب پیش دستی کرده تیغی بر کمر آن عیار زد و او را به دو نیمه کرد و جوان تائب دست آن نه کس را که عمر ایشان باقی بود گشوده از جهت رضای خدا آزاد کرد و گفت: «پیر من فرموده راه بزن راه خدا هم ببین.»

    اگر با این راهزنان بر کار می باشم ولی از جمله ایشان نیستم. من شما را از جهت رضای خدا آزاد کردم و اجر آن را از خدا می خواهم. آن مرد بازرگان گفت: «از جهت رضای خدا نیکی کرده ای و نُه کس را خلاص کردی ما حق مروت تو را هرگز فراموش نکنیم و بدان که مرا خواجه فلان نام است در بصره و در فلان محله منزل دارم و مرا حق تعالی مال و نعمت بسیار داده، الحال بدان که در این کاروان خر سیاه مصری مال من است که خیلی جَلد و تُند است و پالان آن فلان رنگ است و فلان نشان دارد، هزار دینار زر سرخ و جواهر قیمتی که چند برابر با تمام مال این قافله ارزش دارد در خریطه سفیدی است که در میان پالان آن خر تعبیه شده، اگر تو را از آن مال حرام ندهند تلاش کن تا آن خر را به چنگ آوری که مدت ها تو و فرزندان تو را بس باشد.

    ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

    پس ایشان راه بی راهه گرفته به در رفتند. آن جوان با تیغ برهنه پیش مهتر دزدان آمده و شمشیر را به زمین زد و اظهار ندامت کرد! امیر عیاران گفت: «سهل باشد حالا تو را از این مال ها نصیب خواهیم داد.» تا مال را قسمت کردند صبح شد. آن جوان همان درازگوش را دید که در صحرا می چرد. گفت: «ای امیر آن درازگوش را به من بدهید که جهت پسرم سوغات ببرم؟» گفت: «بسیار خوب برو بگیر و سوار شو، جوان وضو گرفته نماز صبح به جا آورد و شکر خدا کرد و خر را برداشته و به منزل خود رفت. عیالاتش همه شاد شدند جوان پالان خر را به درون منزل برده و بشکافت. در آن خریطه زر و جواهر قیمتی چندی دید، و چون دید قیمت جواهر و زر سرخ مبلغ کلی می شود.

    با خود گفت: «این مال و زر مرا حلال نخواهد بود باید این امانت را در بصره پیش بازرگان برم و هر چه او با دست خود و رضای خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.» بعد هیچ تصرف نکرد و همچنان در پالان پنهان نمود و بر خر سوار شد و راه بصره پیش گرفت. چون به بصره رسید نام و نشان بازرگان پرسید و نزد او رفت. چون تاجر او را دید در بغل گرفته ببوسید و او را به درون منزل برد و حال یکدیگر معلوم کردند. جوان گفت: «امانتی شما را آورده ام!» بازرگان گفت: «حرفی که گفته ام از گفته خود برنگردم.» بعد بازرگان چند روزی او را مهمان کرده و از آن زر و جواهر هیچ تصرف ننمود و گفت: «بر تو حلال و برو تصرف کن.» جوان روانه منزل خود گردید و با کمال خوشحالی به سوی اهل و عیال خود آمد.

    بازرگانی | ضرب المثل | فرزندان | جواهر | دنیای ضرب المثل

    ۱٫ حتی در دزدی هم مردانگی مورد نیاز است.

    ۲٫ اگر دین ندارید آزادمرد باشید. کاربرد این ضرب المثل در نشان دادن اهمیت انصاف و جوانمردی است و در تشویق به رعایت انصاف و جوانمردی به کار می رود.

    منبع:rasekhoon.net

    ضرب المثل راه بزن، راه خدا هم ببین!

    واژه های کلیدی: بازرگانی | ضرب المثل | فرزندان | جواهر | دنیای ضرب المثل

    اخبار

    آرشیو

    گالری عکس

    آرشیو

    اس ام اس های تازه

    آرشیو

    آهنگ های پیشواز

    آرشیو
  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • کتاب های پزشکی مولکولی اورجینال
  • خرید منابع پزشکی اورجینال
  • هاردکپی کتاب های دندانپزشکی
  • کتب خلبانی زبان اصلی
  • خرید کتاب کاغذی از آمازون
  • کتب چشم پزشکی زبان اصلی
  • کتاب های الکترونیک اورجینال
  • دانلود فایل های زبان اصلی ریاضی فیزیک
  • چاپ کتاب اورجینال
  • دانلود فایل های زبان اصلی خودرو